یک انجیلِ دیگر: وقتی که دیگر از دهندره به جان آمدیم ذهندره میکنیم. یک عمر دهن را میدریم دهن که سرویس شد ذهن را و روزی میرسد که همه با هم زباندره میکنیم و با آبشاری از دهن و ذهن دریده شیرجه میزنیم توی درهی درهها. درهی درهها را هم میدریم و از آن سرِ زمین غوطه در آبی آسمان میزنیم تا خمیازهی واگیردارمان دهن و ذهن و زبانهای کیهان و کیهانیان را نیز بدرد. درهی سرویسها کند. هییییییهاااااااا!
نگاه کن! این آقا دارد برابر یک دوجین آشنابِ حرفهای غرق میشود. اینها خونسردانه نگاه میکنند. او خونگرمانه دست و پا میزند. اینها با خونِ سردِ آزمایندگانی خوشسر و زبان میپرسند: خوب دوست عزیز! در این لحظات ناب حالات در این آب زلال، این اشک درخشان طبیعت چطور است؟ او با خونِ گرمِ مرگ پاسخ میدهد: آققاقایایان! چچند ...بابار بگوگویم.... من...من.... به آب حسا ...سی...یت ...داررم. این آب ....دارد مرا عشق...قال اشغال میکند! اینها میگویند: عشق و حال؟ آهان! اشغال! خب! این که مشکلی نیست. بر آن غلبه کن! آب را اشغال کن! با آب عشق و حال کن! او میگوید: هاپلاقپلقپلقهوخ! اینها میگویند: چی فرمودی؟ او میگوید" هوخپلقپلقپللللق! اینها به ساعتهایشان نگاه میکنند. یکی میگوید: به نظر میرسد که دوست ما دارد به زبان آب حرف میزند! دیگری میگوید: از بس آبآب کردید تشنهام شد. دیگری میگوید: دوستان چطور است که یک سری به بار بزنیم. در این ساعت دریا هم تشنه است! آن آدم خونگرمی که به آب حساسیت داشت در میانهی این گفتگوی سرخوشانه پلقپلقی خفه کرده ثانیههایی پیش به دریا پیوسته و حالا این دریاست که به زبانِ گرم و شورِ خون به آن نطق آبی ادامه میدهد: شپللقشلقپلقپشپلللقپلقلقهئوهئوخشششششقشپلق.