اینها دارند انسان را فلج و جهان را تعطیل میکنند!
هنگامِ آن است که تکتکِ ما مردم در گوشه و کنارِ جهان علیهِ این وبا این طاعون این خونامی این جنونِ وهابیسلفیِ مزمنِ از حد و حسابگذشتهِ بایستیم!
الجزایر در دههِ نود و پس از در خاک و خونغلتیدنِ دویست هزار انسان، توانست با همدل و دستیِ مردمی، و صد البته ارادهِ ژنرالها و سیاستبازهای گوش به فرمانِ اربابِ اروپایی-آمریکایی، میدان را بر امیرها و مامورهای قتل و تجاوز و غارتِ اسلامیسم تنگ کند و آنها را تا آخرین نفر، گرفتار، تسلیم یا خلعِ سلاح کند: ما یکسره از یاد بردهایم که اسلامیستها در آنجا دقیقا همین جنایتها را میورزیدند و اینها دقیقا همانهایند یا پروردگانِ همان ورزندگانِ مرگ!
آنها دارند با کمکردنِ فاصلهِ روزهای ترور و هول و هراس در جهان و غافلگیرانه کشتن و سوختن و له کردنِ مردمِ بی دفاع، نمایشِ قدرقدرتی و همه جا حاضری و بیرحمی تا مرزِ از همگسیختنِ شومترین تخیلاتِ جنایت میدهند!
می خواهند بگویند که قادرِ مطلقِ سرنوشتِ انسان بر زمین شدهاند!
پذیرفتنِ چنین ننگی زندگی را بر من تنگ و تاریک و تابگسل میکند!
من نمیتوانم این درجه از فلجِ روانی و عطالت و بطالت و سر در گریبانی و ناتوانیِ انسان در جهان را باور کنم!
شاید قدرتهای بزرگ، پشتِ ژستهای نگرانیِ تریبونی و بمبارانهای انتقامیِ این و آن شهرِ تا کنون له و لورده شدهِ خاور میانه از این جنونِ بی مرز تا به سرانجامرساندنِ هدفهای پنهانشان بدشان نیاید!
پس چه شد آنهمه ادعای خدایی تکنولوژیک: ما میتوانیم اندازهِ خرطومِ پشهای که فلان تروریست را در غاری در هندوکش گزید بسنجیم: از پشتِ دیوارها دشمنانمان را ببینیم: تارهای ریشِ فلانِ ابو دیوث را بشماریم و فلفل از نمکاش جدا کنیم!
پس کو؟ کجاست آن "زبردستِ سفید"؟ آن عصای اژدهازا چه شد؟ نکند "هنر"ِ بزرگِ آنها چون هولانگیزهای دستپروردهشان تنها به کارِ کشتن و سوختن و ویرانکردن مردمان و شهرهای بی دفاع میآید؟
دیگر این قندهار و کابل و بغداد و موگادیشو و داکا و بالی نیست که مستعمرهِ دوزخ میشود: ابرشهرهای شیک و شاد و بی خیال و خوفِ اروپا و آمریکاستند که هر هفته لیسهِ تازیازبانهِ دودناکِ زخم و سوختگی و کوفتگی و مرگِ مفاجا را بر تنِ و روانِ گیج و منگ و مسخشوندهِ خود حس میکنند!
دیگر شگفتی بس نیست؟
ما به جنگی ناخواسته اندر آمدهایم!
جنگی که جنگِ ما نبوده حالا جنگِ ماست!
برای دفاع از شهرها و جانها و آخرین خاطرههای نیکمان از انسان و انسانیت باید هوش و حواس و تواناییهای بسیارمان را به هم بپیوندانیم و در این بیچارگیِ واگیردارشوندهِ هستی سوز چارهها بیاندیشیم و کارهای کارستان کنیم: فکر کنیم! از کردنِ فکر نترسیم! این کشتی دارد غرق میشود! غرقِ آسمان! اگر چارهای نجوییم منقرض خواهیم شد یا بدتر از آن: امتِ جهانیِ خلیفه البغدادی یا الاستامبولی یا الریاضی!
آنها برای هدفی که دیگر آشکار نیست چیست انسان و جهان را بازیچهِ عقلِ شومِ خود کردهاند چرا ما برای نجاتِ این سیاره از بربریتِ مطلق و بازگشت به عصرِ نو سنگی به بازی اندر نیاییم: بله! این یک بازی است! آن آشغالمنشهای از خودبیخود که سرِ بچهها را میبرند و الله اکبرگویان قهقهه میزنند از مریخ نیامدهاند! آنها واردِ یک بازی شنیع شدهاند! این بازی را باید بر آنها جدی کرد! آنها را باید از این خواب پراند!
جهان را باید بر آنها تنگ و بر سرِ آنها واژگون کرد!
آنها را باید در میان گرفت و در همه جا نشان کرد: برای بی نشانی هم نشانههایی هست!
آنها برای همیشه نمیتوانند در میانِ ما استتار کنند: ما سترِ آنها نیستیم: ما سترِ آنها را پاره خواهیم کرد!
ناگزیریم که دست به کارهایی بزنیم که خواباش را هم نمی دیدیم: ممکن است حتا ناگزیر به کشتن بشویم!
آخ! چه باک!
آنها به هر بهایی میخواهند بر ما چیره شوند و ما یا این چیرگی را میپذیریم یا از بسیاری از چیزها میگذریم!
من دیگر از بیدارشدن بیزار شدهام: بیداری همان و بیزاری همان: یک ترورِ دیگر، یک ویرانیِ دیگر!
نمی شود چنین زیست!
من این سطرها را نوشتم تا تو که میخوانی بدانی که کارد به کجای استخوانام رسیده است: شک ندارم که پس از پخشِ این نوشته از خودم این خودِ ناشناسام خواهم ترسید! بگذار از خودم بترسم! چرا همیشه از آنها بترسم!
دو هفته پیش، در همان ساعتی که سامره و بلد را با خمپاره و مسلسل و انتحاری به خاک و خون کشیدند خواهرِ کوچکِ من با همسرش از شهرِ نخست به دومی میرفتند و اگر یک ساعت یا بیست دقیقهِ دیگر از آنجا راه نیفتاده یا به آنجای دیگر رسیده بودند من امروز در تیمارستان بودم یا اصلا نبودم!
آن روز من برای نخستین بار، معنیِ شکنجهِ بازماندگانِ عملیاتِ انتحاری را با همهِ عصبهایم درک کردم: کابلی شدم بغدادی شدم قندهاری شدم فلوجوی شدم فرزندِ همهِ ویرانههای به خاک و خون نشستهِ زمین شدم و دانستم که همهِ حرفها و شعرها و ادعاهای همدردیام با انسانیت تعارف و تکلفی از سرِ عادت بیش نبوده: من دارم از عادتِ غریبِ زیستن بیدار میشوم!
بیاییم از عادات بیدار شویم: شاید این موجوداتِ نفرتناک آمدهاند تا ما را از ژرفای خوابمان بکشند بیرون: اینک آخرالزمان!
زمان هیچگاه به آخر نخواهد رسید: ما میتوانیم شایستهِ آخری دیگر باشیم: نه این آخرتِ لت و پار شدهای که دارد خودش را بر جهان میپوشاند!
این جهان دارد بر تنِ من زار میزند!
تنِ من زار میزند!
من زار میزند: ای منها توها اوها...