یاد روشنک،
و اندوه خانه
سوختگان افغانایرانیِ محلهی کشتارگاه یزد،
و احترام
دوستانی که در اینجا از آنها انتقاد کرده ام.
پیوسته دلات
شاد و لبات خندان باد!
این هفته
فیسبوک با پاراگرافیستهای قلمبه سلمبهگوی افراط-تفریطیِ خرد و عاطفه گسیختهی
پرسشسوزِ استدلاللالکناش با استنادهای لاجوردیاش و با خبرهای شوم مکبثیاش روان و حتا تن مرا تا مرز فلج نژند و رنجور کرد. دوستان نوخاستهی ما آن
خوشه چینان دانشهایی که چون فقر و ناامنی و آینده سوختگی در دانشگاههایی به
نامآزاد تقسیم شد آن فارغان تحصیلاتی که چون هیچ خاطرهای از ایران و ایرانی پیشانسل
خود نداشتند و از آنرو یا مغزهای عزیزشان به خشکشویی تعصب رفت یا فراری شد یا به
افسون واردات فکری تعمید ذهنی یافت و یا و یا و یا...آن جعفرخانهای فرنگسر خود
که دهانهایی لبریزنده از اسمهای کتابها و فیلسوفان مرده دارند و از دم مثل هم
حرف میزنند مثل هم پز میدهند مثل هم فروتنی میکنند مثل هم متفاوت اند از هر
چیز تفاوتانگیز مگر در حرف و ادعاهای چنین گفتفلان و چنانگفتبهمان، آن صادرکنندگان
حکمهای قاطع، انکارهای نکیر و منکرپسند و آغاز و پایانساز برای تاریخی که نه
سر دارد و نه بیخ، آن ندانندگان یا از یادبردگان این نکتهی ساده که سخن را میتوان
مفت و مسلم پراکند و هر خموشلاخی را از آن آکند ولی ولی ولی، سخن خاکستر و خاکاره
نیست که باد آن را بردارد و ببرد و گم و گور کند سخن میروید و به خوشه و دانه مینشیند
و خرمن میشود و خرمنهای گفته نوشته آنهم در این عصر حافظهی بی نیاز از حافظها
سراسر قلمرو زبانی-ذهنی ما را در مینوردد اگر حب حیات و نقل و نبات و گنه گنه و
ددت و آشغال یا نوشدارو و زهر نشود اگر اگر هر چه بشود یا نشود پرهیخته از نیکی یا
بدی، تصرف میکند اشغال میکند به اصطلاح سبد گفتمانها میشود میتواند شفا
دهد کور کند زخمی و مسموم کند چرک انگیزد عفونت زداید دوستی و دشمنی و جنگ و صلح
زاید. سخن تا آنجا که به دوپای هذیانگو مربوط است بخواهیم یا نخواهیم دیگر هستهی
هستی ما شده است. این تمدن با سخن است که سر پاست. سخن را از آن بگیری بر میگردد
به جنگلی که از شامپانزهها دزدید تا موز بکارد بی آنکه دیگر حتا شایستهی
همنشینی با شامپانزهها باشد.
این چه مدرسهای
ست که آقمعلمهای عصامآباش با آن زبان افتضاح حوزهایِ طلبههای تن پرور بیاضخوان
و شرحگوی الکن همیشه طلبکار خودهگلآگامبنلکاندلوزپندارِ نجسطاهرشعار و
مدعیالعمومکردارِ تخته استدلال مینشینند چندنفری مقاله مینویسند و نرشته میبافند
و نبافته وامی ریسند و به سادگی غسل جنابت کتاب عمر یکی از چکیدهترین، دقیقترین
و زبانافروزترین پیشبرندگان شعر یک کشور را میشویند و در تشت تشتت بنابراینهای
بی مبنای خود میریزند و از بام میاندازند که آهای! چه نشستهاید که جنبش شعر
حجم ترجمهای بیش نبوده و شاعر معروفاش از نردبانی از نعش دیگر شاعران بالا رفته
و حالا باید حساباش را رسید؟ آقایان محترم! بهتر نیست پیش از درازکردن دیگران،
دو پک دودِ نامسلح بخورید و زبان بورزید و تمرین نوشت کنید تا دست کم خواننده
بداند منظورتان از این کیلومترها حیف و میل خط چیست. هشتخط از نثر کسی که در
بارهاش مینویسید را بخوانید و هشتخط در بارهی همانخوانده بنویسید و بخوانید
تا دستتان بیاید کی در حاشیهی آلت خود و دیگران است و کی در متن حالت خود،
حالتی لبالب از متن و من و نو نو نوشتن. حالت هشتادسالسخن و متنی که پوستپشتِ
پوست میاندازد. کسی مثل او که پیش از دانستن نوشتن مینوشته نمیتواند نوشت:
سوخت از انار...از مار نوشتن آموخت.
این چه راستکاو
تاریخپرسی ست که با هیجانزدگی ناشی از دو خاطره از کودکی برای محکومکردن
گروهی به دام خشونت خود و رقیبافتاده از جلاد اسیران همان گروه، از اسدلله
لاجوردی، آیشمن ایران، مستند ویدئویی میآورد که ببینید اینها شکنجه گر بودند؟(
همینجا بگویم که امروزه شخصاً همهی گروههای چریکی پیش و پس از این رژیم امّ
التروریسم را در دورههایی که میجنگیدند تروریست میدانم حتا اگر آنها ترورهای
خود را ترور یا اعدام انقلابی بنامند. این البته هنری نیست. هنر درک ریشههای
خشونت است و شک به درخت قدرت که از آن ریشهها خوراک میخورد.) مگر میتوان برای
محکومکردن یهودی هلوکاستدیده از آیشمن فکت آورد؟ یا از آریل شارون برای محکومکردن
صبراییان و شتیلاییان؟ چرا ناگهان دوستی، عزیزی، کسی، پزشک فلسفه دان سنگینوزنسخنپراکن
شعر و موسیقی و هنردوستی چنو روز روشن دست به چنین فاجعهای از گیجسری و التقاط
ذهنی میزند؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چطور میتواند در کشوری که از روز اول انقلاب
اشغال-سیاسی-سکتی شده در کشوری که یکدفعه به مدد معماران بی همه چیز جنگ سرد به
دست فرقهی فدائیان اسلام، کثیفترین گروه تروریستی تاریخ معاصر افتاده با ملت
ماهزدهی نقشدیواری که هیچوقت نه سر پیاز بوده و نه ته سیر، دم از خلع سلاح
قانونی بزند؟ از سکوت "قاطبه"ی مردم و "مسئولین"( عجب!) در
برابر یک نسلکشی به شگفت آید؟ چطور؟ چطور؟ چطور؟ چرا برای یک انتقاد ساده باید
صد بار قربانصدقهی یکدیگر برویم و به هم وثیقه بدهیم که عاشقتم دوستات دارم
جونمی؟ مگر قرار نبوده با نقد و انتقاد بحرانکاوی کنیم و از وضعیت بحرانی به در
آییم؟ مگر پرستاری که دارد ما را تنقیه میکند دکتری که غدهی ما را عمل میکند
به ما نظر بد دارد؟ دکترجان! این انگشت تو در کون من چه میکند؟ مگر خودت کون
نداری؟ میدانی معنی این رفتار چیست؟ ما انتقاد نمیشناسیم. یا صلوات میفرستیم
یا لعنت میکنیم. یا انکار یا قبول. راه میانهای در میانه نیست. بابا شچوکار بود
که در زمین نو آباد میگفت: امتقاد، امتقاد سر خود؟
چرا از نتیجهی
دو بر هیچ تیمی بر تیم دیگر به صرف سیاهپوست و قربانیبودن بازیگر، حتا در کشور
خودش ایتالیا، یکدفعه گریز به صحرای آشویتس و نازیسم بزنیم که بعله! آلمان همان
آلمان است و دهن اتحادیهی اروپا را صاف کرده و چه و چه؟ چه لذتی در خواندن و
شنیدن این ترانههای نفرتانگیز منطقگریز همینطوری به طور کلی هست؟ چرا اینقدر
زود هیجانزده میشویم؟ این که یک رفتار توده وار است. چرا توده وار حرف میزنیم؟
چرا "افکار" توده وار را در زرورقهای شیکسرشتانه میپیچیم؟ مگر مرض
داریم؟
باران چرا.
سونامی چرا. کولاک چرا.
اندکی پیش
دوستی این ویدئو را برایم فرستاد. پسباز مرگ روشنک، آن دارای خوشخوترین گلوها و
صدایی لبالب از نیکخواهی و بی آزاری و نازکی و نرمی:
پیوسته دلات شاد و لبات خندان باد!
همراه با آن غزلِ سرگیجه آوراز بسمهربانی و همدلی و اعتماد و امید به جهان و جهانآرائی با آواز آن دو بی همتایی که آفتاب درخشان و خنکای خانهها و خوابآکندگی پس از ناهار ایرانی را رویای بیداری میکردند: بوی جوی مولیان آید همی...
پیوسته دلات شاد و لبات خندان باد!
همراه با آن غزلِ سرگیجه آوراز بسمهربانی و همدلی و اعتماد و امید به جهان و جهانآرائی با آواز آن دو بی همتایی که آفتاب درخشان و خنکای خانهها و خوابآکندگی پس از ناهار ایرانی را رویای بیداری میکردند: بوی جوی مولیان آید همی...
وقتهایی هست
که چشمهایت ماهیان محال ارومیه میشوند. چنان ناگهان آب شور تلخی از آنها شتک
میزند که عدسیهایت پاره میشوند. چنان آه و افسوسی از نهادت زبانه میکشد
چنان دودی از سرت میخیزد چنانچنانچنان شرم و درد و دریغی که خونات سرختر میشود
و گردشاش گیجتر از زمینی که هر گوشهاش مشتی بیگانه سر به هم سر میکوبند: قوچهای
حشریت سوزمانیسوز. چنان دشنامی از در و دیوار میبارد و چنان نام ایران در این
دشنامباران گنداننده از هر سو لیز میخورد و چنان بازار تهمت و توهین و افترا و
کلیشه و کورش و فرزند و آریا از همه سو داغ است و چنان دروغ و دغل با انگشتهای
قاره پیما و کجکلاهخانهای وراجاش دور برداشته که انگار ایران گهوارهی ازلی
ابدی همهی شرارتها و تباهی هاست. این طرف سوئیس است آن طرف دانمارک آن طرف
فرانسه آن طرف آلمانی که ناگهان موسیاه و سبزهی بانمک فاشیسم و نازیسم و معمار
هلوکاست همسایگانی سراپا دموکراسی و ناز و نعمت و آسایش و امنیت شده: آلمان دومی که
از جنگ جهانی دوم کوچ کرد و ساکن تاریخ ما شد: جمهوری "فارس" آلمان
فرزند آریایی کورش.
یکی به تیم آلمان گل میزند پاراگرافیست مینویسد: آفریقا دروازهی آشویتس را فرو ریخت. مشتی جاهلِ مرکب خانههای افغانایرانیهای یزد را میسوزند و محلهی کشتارگاه را به ننگ و نفرت خودشان مسما میکنند آن دیگری مینویسد: اعتراف کنیم که ما کثیفترین فاشیستهای زمینایم. آمین!( دونکورلئونه هم در گادفادر سه دقیقا در اوج جاهطلبانهتریننقشهی مالی-جنایی زندگیاش برابر کاردینالی با "چهره ی انسانی" اعتراف کرد: من جنایتهای بسیاری کردهام. حکم قتل برادرم را دادهام ...اوهو اوهو اوهو...ای خاک بر سر گادفدری که یک کشیش شپشو را پدر خود بخواند.)
یکی به تیم آلمان گل میزند پاراگرافیست مینویسد: آفریقا دروازهی آشویتس را فرو ریخت. مشتی جاهلِ مرکب خانههای افغانایرانیهای یزد را میسوزند و محلهی کشتارگاه را به ننگ و نفرت خودشان مسما میکنند آن دیگری مینویسد: اعتراف کنیم که ما کثیفترین فاشیستهای زمینایم. آمین!( دونکورلئونه هم در گادفادر سه دقیقا در اوج جاهطلبانهتریننقشهی مالی-جنایی زندگیاش برابر کاردینالی با "چهره ی انسانی" اعتراف کرد: من جنایتهای بسیاری کردهام. حکم قتل برادرم را دادهام ...اوهو اوهو اوهو...ای خاک بر سر گادفدری که یک کشیش شپشو را پدر خود بخواند.)
چرا همهی هست
و نیست یک کشور را به نام قمهوری اسلامی تعمید میدهند؟ ملت ایران=جمهوری اسلامی.
چرا از یاد میبریم که آنکه کوچکترین فحشاش به ایرانی، فرزند کورش است
خودش زوزهی گرگ خاکستری میکشد؟ فرزند کورشبودن ابلهانه است. درست!(کورش فرزند پندار و کردار خودش بود) اما
آیا فرزند چنگیزخانبودن افتخار دارد؟ همهی هممرزهای ما از دم دیگرآزار و
نژادپرست اند. کرد را در چهار( حالا سه) کشور میآزارند. خودش هم از همین الان
دست کم در اقلیم آمریکاییاش پتانسیل نسقکشی از دیگران را دارد. بلوچ در
هر چندسوی مرز تنگدست و تنگآسایش و ناامن است. آیا مافیای سعودی و اماراتی عربهای
ما را بیشتر دوست دارد؟ چرا عربهای هموطن-ناهممذهب خودش را مثل گوسپند سر میبرد
و ولیمهی فتح و ظفر میدهد؟ نکند این ناگهانناایرانیشدگانِ از دمطیب و طاهر
از شرایر ایرانی فکر میکنند که کلید رستگاری همهشان دست چلبیهای دلال جنگ غرب
است. حملهای میشود از چهار طرف ایران را میدرند و یکشبه اقلیمهای دموکراسی
و رفاه از خاک سر بر میآورد! عجب! چه معجزهای! پس هنر خودشان چه میشود؟ این
که صدقهی غرب است اگر داده شود. شاید غرب آنها را صادقانه دوست خواهد داشت.
اوباما، اولاند، مرکل. چه عاشقانی! چرا از یاد بردهایم که آنچه ما را شقه میکند
تنها یک کارد بومی به دست یک قصاب خودمانی نیست؟ چرا فراموش کردهایم که این خون
مسموم همه جا میریزد. همه جا را آلوده. حتا، نه، به ویژه همانجای تر و تمیز
فرندلیای که چندینهزارنفر پشت کامپیوترهای هولانگیزپیشرفتهشان نشسته اند و
دارند نرزنبورهای زندگی-گزشان را هدایت میکنند آنها که با انگشتهایشان از
نظامیشهری در آمریکا هواپیماهای بی سرنشین را ژوبینافکن مرگهای زئوسی میکنند.
این تمدن در همهی قلمروهایش گندیده و انقراض یا بدتر از آن رسوایی بازگشت به
بربریتی کاسته و چنگ و دندانچیده به ریشاش از هماکنون میخندد. این توپ خشم و
خشونت گسلگشا نام بسیاری از کشورها و مردمان را پست و ننگین کرده. حالا هم نوبت
ماست. آنکه میگوید همهی ما از دم درندهایم میخواهد درنده خوئی خود و امثالاش
را تسکین دهد. ما نه نیکی محضایم نه پلشتی مطلق. استعداد پارهای از این و تکهای
از آن را به بسیاری و درهم و برهم داریم. جارچیان نفرت و خشونت با نوشتن همهی
سیاهیها به حساب نامهی "فارس"ها سپیدنامه نمیشوند.
آنکه همهی شر
و همهی خیر را در دو کفّهی یک ترازوی نامیزان میگذارد و انتظار دارد برای هوش سرخوردهاش هورا بکشیم نبوغی بیش از بوش پسر و خامنهای از خودش نجرقانده: محور
شرارت. دشمن. دشمن. دشمن. ما آنها. بولشیت!
رود آموی و
درشتیهای او
زیر پا چون
پرنیان آید همی.