۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

یک نامه: به رضا قاسمی



Reza Ghassemi
....حسین عزیزم حرفت درست است، نکته ی مهمی هم هست حمایت این فاشیست ها از احمدی نژاد. اما شاید اگر در مطلب جداگانه ای به آن می پرداختی بهتر بود. الان اینطور احساس می کنم که بار همه ی این جنایت های این سی و دو سال می افتد روی دوش او تنها. به هر حال این فقط یک نظر است. لینک دادم به آن در دوات؛ جایی که از قید هفت «لایک» آزاد است. زنده باشی که هر چه می نویسی انگار از دل من می نویسی و بهتر از من.







ای رضا‌ی مهربان،
هیچ فاجعه‌ای بدتر از ایرانی‌ بودن نیست. به ویژه در روزگارما. این خوره عمر ما را کثیف‌خور کرد و از خواب و خور انداخت. با اینهمه برای ما فرزندان سخن، باز هم به ویژه در این روزگار، هیچ راهی‌ به جز ایرانی‌ شدن هم نیست. ما تاریخا ناگزیریم که به این زخم وجودی خود خیره شویم. آنقدر خیره شویم تا از رو برود و خشک شود. این زخم مزمن موذی، نشان داده که از آنها نیست که خودش خشک شود و بیفتد. ایرانی‌،  قرن‌ها در انتظار این معجزه خشک‌اش زده. توسل‌اش به امام زمان هم، فسیل‌واره ی ذهنی‌ همین خشکی و پوکی است. کشور امام زمان به گا رفته بیگ‌تایم.این بدبو زخم مسموم مبتلا به آن را باید از بیخ و بن خشکانید.  نگاه پیوسته ی ما به آن، پیشگیری از روند تا کنونی آلایش آن با غفلت و مسکن‌های پنهان و آشکار غزل و عرفان و حکمت و قصار، کنترل فساد آسیمه سر آن در خون و زبان خود، شاید تنها راهی‌ باشد برای ریشه کن کردن‌اش از تن‌ کژ و کاسته مان، به عنوان یکی‌ از ملت‌های آنتیک شده ی موزه پسند.
مرا اگر بکشند هم حاضر نیستم سویسی شوم. احساس من این است که میان "حیوانات زرین‌مو" کم نیستند کسانی‌ که نفرت‌های نژاد‌پرستانه ی ریا‌کارانه افسار زده و خوش‌باندرول خود را در هارت و پورت‌ها و دروغ‌های راست‌نمای احمدی نژادیسم ننوازند. سویس را عمدا می‌‌گویم. این گردنه ی شیک شکلات و بانک و بی‌ تفاوتی نسبت به همه ی ساکنان این سیاره. این افشره ی بدترین عرق نژادی غرب، که دوست هیچ ملتی نیست. تنها بت این گل سرسبد هومو ساپینس‌ساپینس پول است.روکش طلا‌ی دندان‌های یهودی‌های هلو‌کاستی، هنوز انگشت پنهان‌اشاره ی آن مال‌خر‌های بدنام ترین‌دیکتاتور‌ها را در حلقه ی نفوذ دارد.نگاه اهریمن، این نگین سلیمانی را افسون کرده.بی‌ نعره ی گاو‌صندوق‌های همیشه پر خور این پولشویان، آسیای خون راهزنان خانگی ملت‌ها به آسانی نمی‌‌چرخد. عیدی امین و اسد و بن علی‌ و خامنه‌ای و دیگر کانیبال‌های معاصر، بدون طلسم این گاو‌صندوق‌ها مشتی حرامی بی‌ پشتوانه ی ارزی اند. ارزان تر از آنچه در حساب آید. همه ی آن خون مردم خود به شیشه کنان،  بی‌ آن خدای مکتوب بر دلار، که همه به آن اعتماد دارند( این گاد وی تراست) دو روز نمی‌‌توانند دوام آورند. شیشه ی عمرشان آنجاست. کنار سنگ سرنوشتی عبرت‌گریز. حالا دیگر این میلیاردر‌های خون‌آشام، دستشان از دامان این خدای بی‌ چشم و رو هم دارد کوتاه می‌‌شود. این خدا هم قابل اعتماد نیست.بدتر از الله و دو هم‌کسوت خاور میانه ای-جهانگیرش .حالا هر چه به حساب خود در اعتماد این خدا می‌‌ریزند، می‌‌تواند به ترفند حلقه ی سر به هم آورده ی برادران یوسف، سران مافیای قدرت زمین، در فاصله ی صرف صبحانه‌ای گرد میز کنفرانسی در فلانجای قاره‌های امنیت و رفاه،  به آنی‌ مصادره به مطلوب شود. فریز شود. بی‌ آنکه به صاحبان اصلی‌ آن، ملت‌های غارت شده، برگردانده شود، مگر به صورت صدقه و پتو‌بیسکویت‌شیشه‌های آبی‌ که از بالا بر سر بی‌ پناهشان بارانده می‌‌شود، با همان بمب‌افکن‌هایی‌ که خاکشان را به توبره می‌‌کشد.
"موسا فرعون تر بود". دل غرب، سویس، ایران تر است.لیبی‌ تر است. سوریه تر است. آنها بشرند و ما اتنوس، موضوع تحقیقات بشری، موجود آزمایشگاهی حقوق بشر=گرز و هویج. این بازی دودوزه است که خامنه ای-احمدی‌نژاد‌ها را شیر می‌‌کند. هرگز زمین اینهمه مبتلا به دروج و دروغ نبوده. به این شدت. به این صراحت. به این وقاحت. چرا این دو پدیده ی نو‌رسیده ی زورگیری و جان‌ستانی، از اربابان خود بترسند؟ اینها همه از یک سرشت اند، با قالب‌های مختلف. اما بالای هر دستی‌، باز دستی‌ بالاتر هست.و هیچ دستی‌ به بالا و پایین خود اعتماد ندارد. همه به هم رودست می‌‌زنند تا رودست نخورند.
بله، ایرانی‌ بودن فاجعه است و سویسی بودن کاتاستروف.
این حرف‌ها چند روزی است که سر مرا اشغال کرده اند. خودم هم از آنها می‌‌ترسم.
شاید ما باید به سویس و ایران انسانیت خود خیانت کنیم. به بانکدار تمدن، و به راهزن-شاعر فرسوده ذوق اش. آنها گند حرص را در آورد‌ند ما گند حس و هوش را. روان آنها چلاق شد، تن‌ ما روانی‌. ما و آنها به دو شیوه ی اساسا ناهمگون، حفظ ظاهر می‌‌کنیم. آنها با لبخند سرد مار خوش خط و خال گنج، ما با قهقهه ی سوگوار کفتار معنویت.
شاید باید تنها به خودمان اعتماد کنیم. برای ایجاد اعتماد به خود باید از زیستن زیر سقف ستون‌تهی ی فرهنگی‌ که از باد و باران و موریانه ی قرن‌ها غفلت و نفرت و حقارت، پوسیده و تباه گشته خودداری کنیم.این خانه را باید کوفت.کلنگ انهدام را بر آن نواخت، و از بی‌ سرپناهی موقت پس از آن نترسید. زیستن در شکم اژدها بهتر از تمکین به سایه ی چنین گجسته دژی ‌ست.وقت آن رسیده تا واپسین زور خود را بزنیم. فلک را سقف بشکافیم. سخت بشکافیم.
مدیریدمان احمدی نژادی از اقصای تاریخ ما می‌‌آید. از دروغ بردیا تا خشکسالی عشق از رکوع مصباح، از بوسه ی مارخیز اهرمن بر شانه‌ ی ضحاک، تا خطبه ی پر تف و کف پیش از جماع نفرت خامنه‌ای در بیت شاعران ذوب شده در ولایت مرگ‌بر، اعدام‌باید‌گردد!. از تا...
این ویرانه ی بوف‌افسا دیگر جای ما نیست.
ما به وطنی نو نیازمندیم. وطنی در زبان و زندگی‌. پرنده‌های کوچک وقتی‌ لانه ی خود را در توفان و آذرخش از دست می‌‌دهند دست روی دست نمی‌‌گذارند. لانه‌ای نو می‌‌سازند. مگر ما از پرنده کمتریم؟
سپاس از نگاه مهربان ات به سخنی که گهگاه به تصادف از من سر می‌‌زند.
زوزه ی دو خرس... را در دوات دیدم، و شاد شدم.
می‌ بوسمت دوست ام.

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

زوزه ی دو خرس کوچک دریده


الان، دوستی‌، محسن شمس، ویدئویی برایم فرستاد، با چند خط تلخ، مبهوت. دیدم و تن‌‌ام سیخزار شاخ شد. لینک آن را پایین همین نوشته می‌‌گذارم.

رفتار‌هایی‌ هست بیزاری‌انگیز، به اندازه ی یک جنگ جهانی‌، بیزاری‌انگیز. دل به هم‌زن، شوم، فرجام‌سوز. این رفتارها فشرده ی پوچ‌ترین سفاکی هاست. اعلان جنگ به جهان و همه ی هستی‌ است، و چون با خونسردی، خود نمایی و بدتر از آن، بی‌ هیچ کینه و تعصب سیاسی-ایدئولوژیکی رخ می‌‌دهد از مبهم‌ترین انواع جنایت است. آقایانی که این خرس و دو کودک‌اش را جلوی دوربین سر و شکم بریده اند و محض نمک‌پاشی، مرگ بر آمریکا می‌‌گویند و مطمئن نیستند که خرس به خون تپیده و دو طفل معصوم‌اش "قطبی" اند یا قهوه ای، از چنگیز و هیتلر و خمینی هم درنده خو‌ترند. فریاد‌های این دو خرس کوچک شکم‌دریده با دل و روده‌های آویزان،  کنار لاشه ی مادرشان حال زمین را به هم می‌‌زند. این صحنه از قتل میدان کاج و قاتل عربده جویش کنار تن‌ خونین-نیمه جان قربانی‌اش هم فریاد‌انگیز‌تر است. آنجا آن درندگی، در سایه ی خشم و کینه و حرص و حسد انسانی‌ انجام شد یعنی‌ باری هر چند منفی‌-خونبار، از عاطفه‌ای نخراشیده داشت. آنچه بیننده را از چشم‌هایش بیزار می‌‌کند خونسردی خوش طبعانه ی این آقایان قطار فشنگ بسته ی مجهز به کارد و تفنگ و دوربین است.حتا به عکس‌های شکارچی‌ها کنار آهوان و حیوانات خوردنی هم نمی‌‌ماند. آنچه اینجا انجام می‌‌شود قتل، به عنوان ورزش و تفریح و وقت‌گذرانی‌ است. قتل طبیعت است. قتل القتال است.شعار مرگ بر آمریکای این قهرمان سنگین‌وزن قتل، در میان زوزه‌های سوراخ آن دو موجود خردسال شکم‌دریده به اندازه ی عمر سی‌ و سه‌ ساله ی جمهوری اسلامی، گویای مسخ و مسخّر‌شدگی ما ایرانی‌‌ها به عنوان یک ملت است.این ملت را دیگر نمی‌‌توان باز شناخت. این یک ملت جدید است. ملتی که دیگر نیک‌ و بدش را نمی‌‌شناسد. نه زندگی‌ را عزیز می‌‌دارد و نه مرگ را مرموز یا طبیعی می‌‌شمرد. ملتی مسطح که همه چیز برایش یکسان است و دست به هر کاری می‌‌زند تا اندکی‌ هیجان انگیزد. هیچ ملتی، یکپارچه نیک‌ یا بد نیست، اما گرایش چیره بر این ملت دهشتناک است؛ خمار زندگی‌ است و معتاد مرگ.برای غلبه بر سرمای خماری، به دود و دم قتل و قصاص و تفریح-شکنجه پناه می‌‌برد. این ملت را باید فرستاد به آسایشگاه. بیهوده نیست که این ملت را از خانواده ی انسانی‌ بریده اند و آزمایشگاهی کرده اند. سی‌ و سه‌ سال ابشار چرکین  شعار مرگ بر این و آن و تماشای اعدام و تعزیر و تکفیر و نفیر و نمایش نفرت از هر ملتی خون‌آشام می‌‌سازد. مهم نیست در کجای جهان باشیم. دیدن چنین صحنه‌هایی‌ هر کسی‌ را از ملیت خود بیزار می‌‌کند. شنیدن چنین حرف‌هایی‌ به زبان مادری، گوش جان را چرکین می‌‌کند.من امروز از ایرانی‌ بودن خودم شرمنده ام.بیشترین روز‌های زندگی‌‌ام با این شرم جانکاه لکه دار شد. هیچ شعر و موسیقی‌ و رویدادی این شرم همیشه حاضر، این شرم همواره تازه شونده را ترمیم نمی‌‌کند. امام زمان ما همین شرم گندیده است.تا می‌‌آئی آن را موقتاً فراموش کنی‌، دوباره با قدرتی‌ کمرشکن‌تر، ظهور می‌‌کند.بمب افکن‌های آمریکایی‌، پیش از انداختن فت‌بوی و لیتل‌من، ده‌ها شب، ده‌ها شهر ژاپن را با صد‌ها هزار تن‌ بمب خوشه‌ای آتشزا اجاق دوزخ کردند، باز آن ارتش-ملت مسخ و منگ، مشغول مناسک انتحار بود. آن ژاپن جنایتکار که جنایتکاران غربی حریف‌اش را انگشت‌بدندان کرده بود، از خاکستر خودش ملتی یکسره دیگر سرشت.سامورایی شکوه و حماسه باخته ی بنده ی دولت‌شده ی معتاد قتل و انتحار، تبدیل شد به یک دکاندار سربه‌زیر حسابگر. سود‌جوو و بی‌ آزار. این ملت جدید ایران را چگونه باید تعریف کرد؟ این گلّه ی هرهری‌مذهب تا مغز استخوان‌فاسد ابزار‌باز همه چیز و همه کس را وسلیه ی حرص و هوس خود‌پندار از دم شاعر-غزلخوان-دلنازک-پوست‌کلفت تشنه ی صحنه‌های طناب و گردن آویزان سحرگهان متعفن انقراض و دروغ و لاف و لفت و لیس و این‌نیز‌بگذرد احمدی‌نژاد‌مآب را به کجای این شب تیره باید آویخت؟ جوان می‌‌بینی‌ دسته ی گل، دختر، شاخ نبات، زرورق جوانی و زیبایی‌ را پس می‌‌زنی‌ و به این محصول کارخانه ی اسلام ایرانی‌ نگاه می‌‌کنی‌، به زبان‌اش به زبان تن‌‌اش خیره می‌‌شوی و از ترس، سکوت ات زهره ترک می‌‌شود .می‌ بینی‌ صادقانه از جنتی-مصباح گندیده حال‌اش به هم می‌‌خورد، نمی‌‌تواند رفتار خامنه‌ای را درک کند. به هیجان می‌‌آید.الحاد حاد می‌‌ورزد. مسخره می‌‌کند. چنان همه چیز را مسخره می‌‌کند که زبان به لرزه در می‌‌آید. با هوش شوخ منفی‌-منش‌اش تو را مبهوت می‌‌کند و ناگهان، ناگهان، ناگهان‌ها چند جمله و چند سطر رفتاری‌اش را کنار هم می‌‌گذاری و چشمان ات برکه ی عجز می‌‌شود:چه پیاز پر سوز و گدازی! چه مشک تمساحی! چه دکانی! چه بازار شام غریبانی! چه طفل مسلم حرمله افسایی! چه چه-استانی! او در آب و  هوای جنتی و مصباح و خامنه‌ای و خاتمی و خواهر زینب و خاله ی فاطمه بار آمده و بالیده. مسمومیت معصومانه حق مسلم اوست. به شعر‌اش نگاه کن. قانون اساسی‌ جمهوری اسلامی را در آن شناور می‌‌بینی‌. رنگ‌اش را ببین و حال‌اش را نپرس! سر بزنگاه، خامنه‌ای تر است، مصباح تر، جنتی تر، نقدی‌تر، مکرو مکر‌الله تر.آدم را یاد شعار دنیای شجاع نو می‌‌اندازد: آنچه را داری می‌‌خواهی‌، آنچه را می‌‌خواهی‌ داری! چرا احمدی نژاد رئیس جمهور این ملت نباشد؟ در و تخته جفت! این ایران یا چندین بمب اتم می‌‌خورد و با خاک یکسان می‌‌شود یا پیش از آنکه کار از کار بگذرد به هوش می‌‌آید.اما چطور؟ چطور ممکن است این بی‌ هوش سی‌ و سه ساله از این کما سومای اسلامی به هوش آید؟ برای به هوش آمدن باید اراده‌ای معطوف به زندگی‌ داشت. این اراده در ایرانی‌ پایمال شده. این اراده مهر مرگ خورده.
دو سه هفته پیش می‌‌خواستم یک پیرمرد هشتاد ساله ی نئو نازی آلمانی‌--لهستانی را بگیرم زیر رگبار هوک و آپرکات. این پیرمرد، فیلسوف و مفسر فوتبال است.در جام‌های جهانی‌ در کافه‌ای کنار هم می‌‌نشینیم و او سراپا فرزانگی توپ می‌‌شود.بارها دیدم چند دقیقه پیش از شگفت‌ترین اتفاقات زمین و توپ و پا، آنها را حدس می‌‌زد، ولی‌ به محض اینکه دهان‌اش را به سیاست می‌‌گشود بوی گند گاز خردل نازیسم گوش را دیوانه می‌‌کرد.او بارها در ستایش احمدی نژاد، گوش‌های مرا آلود. بارها به او گفتم که تفسیر فوتبال آری، ولی‌ احمدی نژاد‌شویی نه! بارها حرف‌اش را بریدم و رفتم:نئو نازی هستی‌، باش! با هوش و شخصیت من شوخی‌ نکن!دیدار به جام جهانی‌ آینده! به گوش‌اش نرفت که نرفت. هیچ هم شوخی‌ نمی‌‌کرد. برایش معمّا شده بود که چرا من شیفته ی احمدی نژاد نیستم. فکر می‌‌کرد تقّیه می‌‌کنم. از اسرائیل می‌‌ترسم.‌ای گاییده باد جمهوری یهودی اسرائیل( گل به روی یهودی ها) با همتای آپارتایدیست حکومت اسلامی ایران! با موهای سپید، سراپا سپید می‌‌پوشد عینهو لرد‌جیم،  و تا می‌‌بینی‌‌اش خیابان همان و اسهال جهل و نفرت همان.و اینهمه با رویی خوش و مهربانی یک پدر دلسوز.  این پوسیده، دو سه هفته پیش که من با دوستان‌ام از تماشای یک فیلم بر می‌‌گشتیم، یکدفعه ظاهر شد. مست پاتیل. دست بر گردن من انداخت: من تو را مثل فرزند یا برادرم دوست دارم. تو آدم بسیار با هوشی هستی‌، ملت تو با هوش‌ترین ملت زمین است، انتخاب احمدی نژاد، مرد آینده، دلیل اش! تو همه چیز را می‌‌دانی‌ ولی‌ انکار می‌‌کنی‌! گفتم راسیست کثافت، دست ات را بردار و گم شو! اگر تا چند ثانیه ی دیگر نرفته بود آن مست هشتاد ساله، آن مرده ریگ رایش ریشه گندیده را ...خدا وحشا! ایده ی کتک زدن یک... به دست کسی‌ که می‌‌نویسد! چقدر من ایرانی‌ ام! چقدر من به خودم افتخار می‌‌کنم! چقدر از خودم خجالت می‌‌کشم! چقدر خودم را می‌‌پرستم! چقدر از خودم بیزارم! چقدر! چقدر! بیشتر عمر من در این گیجی و دو پارگی جانفرسا گذشت. یعنی‌ من به دنیا آمدم تا از اوج جوانی‌ام با پوزه بخورم به زمین سرد ایران جمهوری اسلامی و آوارگی از وطنی آواره! تو به دنیا آمدی ما به دنیا آمدیم...
ای بمب‌های اتمی‌، هیدروژنی، کوفتی، زهر ماری!
حال خرسی تازه کشته را دارم که هنوز صدای ناله‌های بچه‌های شکم‌دریده‌اش را میان حرف‌ها و خنده‌های سه چهار دو پای مسخ و منگ می‌‌شنود و آرزو می‌‌کند که هر چه زودتر طفلک‌هایش بمیرند و برای همیشه دست در دست روان‌های کوچک آنها از طبیعت بزند بیرون، بیرون، بیرون تر و هرگز پشت سرش را نگاه نکند.

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

شیرجه در یک کامنت

Khosro Monsef اتفاقا نزد شاعران ما از رودکی تا نیما و شاملو تا رویایی لغت لاییک نبوده است. در هاله مقدسی به نام شعر و شاعری، لغت زندانی بوده است. لغت در بند گفتنِ ناگفتنی بوده: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتن آن عاجزیم. بر سر این عجز نبوده بر سر گفتن حرف بوده.
il y a 15 heures ·  ·  1 personne



خسرو جان،
لغت لاییک در فرهنگی‌ می‌‌بالد که زیست سیاسی‌تاریخی لاییک داشته باشد. وقتی‌ آن شاه سرتغ انگلیسی، پاپ، واتیکان و کاتولیسیسم اشغالگرش را مزاحم قلمرو خود یافت، خرج‌اش را از او جدا  و کلیسای آنگلیکن را اختراع کرد: خدا را ملی‌ کرد، و تابع سیاست حکومتی خود.در چنین کشوری است که آدم‌هایی‌ مثل بیکن و داروین و نیوتن می‌‌توانند پدید آیند. داروین، امکان نداشت در یک کشور شرقی‌، و یا حتا کشور‌های کاتولیک جنوب اروپا به ردیابی تاریخ زیست بپردازد. آدم‌هایی‌ مثل برونو و گالیله را در ایتالیا مثلا، یا می‌‌سوختند و یا به تقّیه و ریا وامی داشتند. در کشوری که به نام ترویج یکی‌ از مذاهب دین مسلط  اش از کله ی اهل مذهب رایج همان دین، مناره‌ها با تیغ قزلباش برمی‌‌افراشتند، و مهم‌ترین عالم مذهب‌اش ملا محمد باقر مجلسی بوگندو و بعد خمینی دباغ انسان بوده نمی‌‌شود به این آسانی‌ها با خدا خدا حافظی متمدنانه کرد یا همزیستی‌ مسالمت آمیز داشت.اما این مانع از آن نمی‌‌شود که افرادی نزدیک به لاییک در این قسمت‌های قدس‌زده نبالیده باشند، هر چند کورسو‌وار و به ندرت. از جمله آدم‌هایی‌ آرامش دوستدار‌پسند مثل محمد رازی‌، ابن مقفع، خیام، و تنی چند دیگر از کهن، و کسانی‌ از این دوره که دیگر چندان اندک هم نیستند، و اندک اندک دارند دارای ادبیات و تشکیلات هم می‌‌شوند، و همانا به درستی‌ که این خبر خوبی‌ است.
این هاله ی مقدس تنیده گرد نوعی از شعر و شاعری که تو به درستی‌ می‌‌گویی، از دین هم پارینه تر است، و ریشه در عهد بوق اسطوره دارد. مرده ریگ میتوس در لوگوس است که شعر، مغز و لغز گستاخ آن است. شعر را به این آسانی‌ها نمی‌‌شود راز‌زدایی کرد. شعر بی‌ راز،گفتنی و ابلاغی می‌‌شود. شاعر بسیار رادیکالی چون بلخی، در آنجا‌ها که می‌‌گوید:
زبان و زبان و زبان و زبان---زیان و زیان و زیان و زیان...خودش از پرگو‌ترین شاعران است، ولی‌ آنجا که می‌‌گوید:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم---تا که بی‌ این هر سه با تو دم زنم   پا به قلمرو‌ی دیگر می‌‌گذارد: نوشتن نگفتنی( این برداشت هوشمندانه را جایی‌ از رضا براهنی خواندم.). تو شاعران شفاهی‌ و کتبی‌ ما را کنار هم می‌‌گذاری. شعر رودکی را ننوشته هم پیج می‌‌کردند. حفظ می‌‌کردند و یا در آواز‌های باربد و دیگران، به سینه‌ها پست می‌‌کردند.نیما با شعر افسانه، به چند لحاظ با پیشینیان‌اش فاصله می‌‌گیرد. اتفاقاً نخستین تلاش او راز‌زدایی از شعر است: حافظا این چه کید و فسون است( البته خودش هم بعدها، مگر در شعر‌های اصلی‌--مدرن اش، مدتی‌ گرفتار کید و فسونی از نوع دیگر می‌‌شود). نیما به این معنی‌، نخستین شاعر نوشت‌مدار ماست. یعنی‌ شعر برای حافظه ی جمعی نمی‌‌نویسد. به خویشی با نثر می‌‌رسد. به نوشتن می‌‌رسد. می‌‌نویسد که با خواندن آن در نوشته‌اش شرکت کنی‌. بر آن خم شوی و با او شاعر.
رویایی و شاملو را هم نمی‌‌توان در سخن هم سنخ شمرد. شاملو زمانی‌ با متلکی تند خویانه، مثل بیشتر وقت ها، و بی‌ آوردن نام، رویایی و شاعرانی که شعریت را در کار خود اصل می‌‌دیدند و نه اومانیسم چریک‌ستا،(ستایش قهرمانان مسلسل به دست: شیر‌آهنکوهمرد) آنها را متهم به فاصله‌گیری از انسان و درد‌های انسانی‌ کرد. سخن او بدجوری رایج شده بود، طوری که خودش را هم به تقلید از خودش، یعنی‌ تکرار خودش وامی‌داشت.طوری که شگفت زده می‌‌شد از اینکه می‌‌دید چند سرکش، سوگند خورده اند که هرگز مثل او ننویسند : من درد مشترک ام، مرا فریاد کن.
شعر مدرن را فرد می‌‌نویسد، و فرد موجود مدرنی‌ است. دردش نمی‌‌تواند اشتراکی باشد حتا در همدردی با دیگران هم او برداشتی فردی از درد دارد.رویایی در رثای شاملو نوحه نخواند. نوشت که شاملو دیوانه ی کلمات بود، کلمات زیبا( تاکیدش بر این بود که سطر‌های او به پیوستگی قطعه‌‌ و و پارچه ی شعر نمی‌‌رسند، بیشتر، گفت‌می‌ بافند). این حرف معنی‌ دارد. شاملو از همه جا چه از متون نثر کهن، چه از ترجمه ی کتاب مقدس، همین کلمات زیبا پر طمطراق، فخیم و کوهوار را می‌‌قاپید تا حدی که شعر مثالی او تبدیل به یک تابلوی عظیم شیک شیک سرشت‌پسند می‌‌شد. خوش آهنگ،معترض،تند و تیز،و مد روز.
تا حدودی همزمان با او، در جهان جنگ سرد، چنین شعر‌ی رواج داشت. از آمریکای لاتین، تا اروپای غربی و شرقی‌، با چهره‌هایی‌ چون نرودا، الوار،آراگون،میلوش، یفتو‌شنکو و غیره). بیشتر این شعرها جان می‌‌دهد برای دکلامه شدن( بارها دیده‌ام لاتینو‌ها با چه شور مذهبی‌‌ای نرودا و لورکا را دکلامه می‌‌کنند با همان مناسکی که در کشور ما شعر زنده یاد شاملو را، و همینطور فرانسوی‌ها شعر آراگون را) با صدا‌هایی‌ مسلح به  خش تراژیک، شربتی، مثل صدای خود شاملو، تا مردم بشنوند و روشنفکرانه کیف کنند. نکته ی جالب این است که در برخی‌ از این شعر‌های سراپا انسانیت، با انسان برخورد چندان محترمانه‌ای هم نمی‌‌شود. قهرمانی‌های انسان ستوده می‌‌شود، و خنگی-خرفتی‌هایش از جانب این شاعرن فرزانه آماج تعلیمی تنبیه می‌‌شود. در شعر‌های شاملو می‌‌توان توپ و تشر‌های فراوانی‌ بر انسان آدم‌نشو دید.البته خنگی و خرفتی خوب نیست، ولی‌ هیچکسی انقدرها هم که فکر می‌‌کند نسبت به آن مصونیت ندارد.
لغت، و خانه ی ابری‌اش شعر، تنها تخم یک نوع شگفت-ویژه ی پستاندار است: انسان.
(ای غافل از آنهمه جانوران شاعر!) بخشی از این گونهِ  شگفت انگیز، به سخن نزولی-حکایتی دلبسته است. به سخن اسمع-قلّ: قلّ هو الله احد...بشنو از نی‌!
 بخشی دیگر به سخن برشمرده-برساخته-گرد‌آورده ی انسان، یعنی‌ به آنچه انسان را از حیوان و خدا دیگر می‌‌کند و در اوج، به هنر زبانی انسان.
تفاوت شعر رویایی با شاملو هم در همین نگاه به انسان و زبان، تخم انسان است. شاملو آن تخم را( با تاکید می‌‌گویم در شعر مثالی اش، و نه آن جا‌های درخشانی که شعر به آرمان‌های او بی‌ وفا می‌‌شود، بی‌ آنکه این بی‌ وفائی بسیار باشد) رنگ قصه و حماسه می‌‌زند و با آن برای انسان نیمروی فرزانگی می‌‌پزد یا جوجه ی نجات و رستگاری می‌‌کشد و خلاصه به منطق الطیر بی‌ سیر تمدن رونق می‌‌دهد. شعر شاملو اسمعی-قلی یا بشنو و بگویی نیست.زبان شخصی‌ یک شاعر است ولی‌ اندکی‌ از قلدری وحی و امریت هدایتگر بشنو را با خود دارد.
رفتار رویایی با لغت، به کلی‌ متفاوت است. او با حوصله‌ای بی‌ درنگ بر آن می‌‌نشیند. کرچ می‌‌شود. بی‌ آنکه بداند چه مرغی از آن بیرون می‌‌آید. مرغ‌های چنین تخمی معمولی‌ نیستند. گفتنی نیستند. رستنی اند. به تعبیر بلخی: هین کز کف دستان ات مرغان عجب رویند. او از آغاز‌ی دیگر درزندگی‌ شعر‌ی‌اش خود را تنها به هنرش متعهد کرد. تعهدش را درونی‌ کرد. به انسانیت خودش و دیگران در آنچه انسان را بر‌می‌ افرازد یعنی‌ در سخن، احترام گذاشت.
بی‌ دلیل نیست که شاملو و مدرنیست‌های دیگر ایرانی‌، بیشتر شاعران مجموعه شعر‌ها هستند. یعنی‌ شعر‌هایی‌ که به حکم معنی‌ و مضمون مسلط در یک کتاب گرد آمده اند، به ضرورت اشتراک در محتوا. رویایی بر عکس آنها، از دریایی‌‌ها به بعد، شاعر کتاب هاست. به ظاهر، در هر کدام از این کتاب‌ها او سراغ یک تم می‌‌رود، ولی‌ بر خلاف منش مجموعه‌ای در آن تم، معنی‌ فرسایی و مضمون پردازی نمی‌‌کند. تم برای او بهانه ی ورزش فرم است.محتوای اصلی‌ او فرم است. فرم لب و ریختگی هایش. (دقت کرده‌ام که رفتار فیزیکی‌ اش، برخورد با بچه‌ها و دوستان‌اش، خنده ها، شیطنت ها، شگفتی‌ها و بیش از هر چیز دیگر، شیوه ی درنگ و گوش‌سپردن و صحبت پر مکث‌اش بویی از حجم دارد.
شاملو هم شباهت حماسی-تراژیکی به شعر‌هایش دارد. این نشانه ی صمیمیتی ژرف است که شاعر با ورزش اصلی‌ خود در زندگی‌ دارد. یکی‌ از دوست-شاعران کبکی من، پس از دیدار با رویایی برگشت به من گفت قیافه ی رویایی شبیه به کشتی‌-گیر‌ها بود. گفتم درست است او یک عمر با شعر کشتی‌ گرفته. (رویایی آنطور که خودش می‌‌گفت گاهی برای راحتی‌ عبور و امور، در کوچه-خیابان‌های پاریس یا نرماندی،  خودش را سرخپوست مکزیکی معرفی‌ می‌‌کرد: چهره او دقیقا سرخپوستی است و بسیار‌کشتگانِ سرخپوست را هم بیشتر از شهیدان چپ که برخی‌ نیز از دوستان‌اش بودند دوست می‌‌داشت. جای نام تاتانکا یوتانکا یا نشسته‌گاو، سرور بزرگ در هفتاد سنگ قبر خالی‌ است.) او خودش را در زبان غرق می‌‌کند(‌ای بی‌ کرانه...ای وسط دریا!
بعدتر در پا‌نبشت سنگ اول، از هفتاد...، یکی‌ از دقیق-کوتاه‌ترین شعر‌هایی‌ که خوانده ام:
همیشه خواب من از بستن کتاب
حالا کتاب باز من از خواب
می‌‌نویسد: دریا واژه‌ای از دریاست)
آنطور که در دریایی‌ ها، یا درکویرِ کتاب دلتنگی‌ ها زبان می‌‌پراکند یا در لغز معنی‌ افسای زبان، در شطح=لبریخته که به لحاظ فرمی، از اوج‌های زبان است تنِ نوشتن می‌‌تکاند آنطور که در لبریخته ها در زبان می‌‌میرد مرگ را در زبان تا تیررس‌های ترسناک‌اش می‌‌کاود( من نمی‌‌میرم، بلکه با مرگ خویش می‌‌مانم. پا‌نبشت سنگ شهاب. با چند گل سرخ و ذغال) آنطور که در هفتاد سنگ قبر.
هفتاد سنگ قبر، مثلا، کتابی‌ نیست که بشود آن را در استودیو با موسیقی‌ فریدون شهبازیان و صدایی شاملو‌وار یا خسرو شکیبایی‌وار، با عاطفه و احساس بسیار، ضبط و پخش کرد و از آن یک بست‌سلر گوشنواز ساخت.( بخش توجه انگیزی از مردم‌گیر‌شدن نسبی‌ شاملو، سپهری، و نسل جدید تر شاعران نی‌-نامه ای، در اثر همین معجزهٔ ی کاست و دی‌ وی دی است. حافظ و سعدی و بلخی هم برای نسل جدید، گوشی تر شده اند. دیگر لازم نیست آنها را حفظ کرد یا خواند. آنها را می‌‌توان از شجریان و ناظری شنید.
با گونه‌ای از شعر "معاصر" ما هم البته به نوعی بس نازل تر، همین کار را کردند: داروک، زمستان، و فریاد مشیری. اوج مدرنیت شجریان و ناظری تا سقف همین فریاد و زمستان است که درونشان بیشتر انباشته از بیرون و فصاحت‌ها یا فضاحت‌های بیرون‌پسند است تا شعر. بیرون در هم شکسته ی فریاد انگیز.
من هر وقت فریاد مشیری را از گلوی شجریان شنیدم خنده‌ام گرفت. هیچ حس خشم و خروشی در من بر نیانگیخت، هیچ، فریاد را هم به نحو نوحه آوری کاریکاتوریزه کرد، ولی‌ یک جور مرموز، سوزناک، شیعه پسند.
سکوت رویایی را هم پری زنگنه خوانده است. من آن اجرا را خیلی‌ دوست دارم.یک زن، و زنی‌ که صدایی دانا و چکیده دارد.سنتی نیست. مرضیه نمی‌‌توانست آن را به این زیباگیرایی بخواند.
کتاب‌های رویایی، مژده‌هایی‌ به چشم اند. اینجا چراگاه چشم است و نه گوش. این یک شعر به شدت نویسشی است که باید به قول خودش به خوانش آن رسید. او کتبی‌‌ترین شاعر مدرن ماست.
نگاه او به باستان  و باستانیان هم ویژه است. بیش از دیگران، او در نثر عرفانی-اشراقی( نخجیرگاه شطح)، و فلسفی‌ تفرّج کرده. حال اینکه نگاه شاملو بیشتر در نثر تاریخی‌-تفسیری-قدسی‌ مسافرت کرده.
میان سفر و تفرّج، فرق هست. مسافر از جایی‌ به جایی‌ می‌‌رود و می‌‌رسد متفرج، در خود جا جستجو می‌‌کند. جا را می‌‌کاود. خوابگردانه( خوابیده می‌‌روم...سنگ سعید)در شعر هر شاعری، ردی از خوانده‌ها و چگونه خواندن‌هایش هست.
بروم به آخر سطر تو، که پس از گفتاورد این سطر رویایی، در پا‌نبشت سنگ بادیه : تمام حرف بر سر حرفی‌ است که از گفتن آن عاجزیم،...لغت زندانی بوده...بر سر این عجز نبوده بر سر گفتن حرف بوده.
آنچه نوعی از شاعر را توانمند می‌‌کند، تلاش برای غلبه بر همین عجز است نه اقامت موقت یا دائم در آن. کسی‌ در عجز می‌‌ماند که چشم به راه معجزه دارد. پای رفتن به طرف کوه ندارد. می‌‌خواهد که کوه به سویش بیاید.(اصل تو ریشه در رفتن دارد...سنگ حبیب) هنر شاعر، پا روی عجز معجزه جو می‌‌گذارد.به کوه می‌‌نگرد. کوه می‌‌شود. او همین کوه را می‌‌خواهد در خود و در لغت تکان بدهد. تکان می‌‌دهد.
چنین رفتاری با لغت از رودکی تا رویایی، به اندازه ی از دماوند تا اورست، دگرگون شده
غلبه مهم نیست. اصل، تلاش است. دنیا با نوشتن و ننوشتن ما پردیس و دوزخ نمی‌‌شود ولی‌ آنکه می‌‌نویسد بر از برزخ می‌‌چیند: جن مجنون را دارد آنکس که دانه از دانستن بر‌می‌دارد.( پا‌نبشت سنگ طواسین)
فرض محال کن که سر چارلز داروین ایرانی‌ بود، چنان بلایی به سر نام‌اش می‌‌آوردند که رباعیات خیام به حال‌اش گریه کند. یک حکیم به دم‌اش می‌‌بستند و هزار مفسر و تحشیه نویس، چنان هرمنوتیک‌مال‌اش می‌‌کردند که دل جدّ بی‌ بی‌ گوزک آفرینش شاد شود.
طفلکی حافظ می‌‌گفت: 
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آن‌ام که زبونی کشد از چرخ فلک
حالا با دیوان‌اش فال می‌‌گیرند که فردا لاییک بشوند یا ساعت‌اش سعد نیست.
می‌‌گفت:
در کار‌خانه‌ای که ره‌ فضل و عقل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
حالا به او می‌‌گویند لسان الغیب. 
می‌‌گفت، حالا...
لغت، در شعر‌ی زندانی می‌‌ماند که محدود به معنی‌ و منظور و غرض و رستگاری و نجات و در یک کلمه، بیرون، معطوف به بیرون از قلمرو خود باشد.
شعر و شاعر را چون یک قلمرو حکومتی(در زبان) در نظر بگیر: نوعی جمهوری وحشی شرنگستان. رفتار شاعر این قلمرو، چنانچون پرزیدنت،زمانی‌ لاییک است که او افسانه و حکایت‌های بشنو و قلّ و یقول و فقال و قالو و قال و چنین گفت نیچه و چنانکه هایدگر یا فروید می‌‌گوید را از قانون اساسی‌ اش: شعر‌اش جدا کند. یعنی‌ دخالت بیرون از شعر: نا‌شعر را در آن بر‌نتابد. این نا‌شعر، فقط دین و دینورز نیست. ایدئولوژی‌های وطنی-جهان وطنی را هم شامل می‌‌شود، مد‌های ادبی‌ را هم. او زمانی‌ با شماری از خویشان شعر‌ی‌اش برای پرهیز از خدمت زیر پرچم مد‌های وارداتی، مد و مانیفست خودش را، حجم را بر‌افراشت.او و آنها در وقت خود تکانی به شعر ایران دادند که پسلرزه‌های نیرومندترش پس از دو سه دهه آشکار تر شد.
من که حالا وحشی‌ام از فرهنگ این تکان، میوه‌های بسیاری چیدم. نگاه چکیده به زبان و دنیای دیگرش، توجه به وجه نا‌مرئی اشیا، تعهد به شعر، و تمرکز بر زندگی‌ درونی‌ لغت، اینها میوه‌های پیش پا افتاده‌ای نیستند.
بسیاری از کسانی‌ که شعر حجمی می‌‌نویسند بویی از این میوه‌ها نبرده اند. آنها سطحی از زبان شعر حجم را بر می‌‌دارند، با واژه‌هایی‌ کلیدی از آن را و مسطح می‌‌مانند. آنکس که به نفس شطح( شطح، غالباً گوش ایمان، و حتا عرفان اسمی-رسمی‌ را مالیده و در آن طنین کفر داشته. قالب‌گریز است. لبریزنده است. از انسانیت انسان: زبان هم لب می‌‌ریزد) برسد سطح، برابرش بخار می‌‌شود. کلید هیچکسی دیگر به دردش نمی‌‌خورد. هر کلیدی را برای قفلی ساخته اند. لغت، قفل و کلید ندارد. نگران دزد هم نیست.

کوه‌ها با هم اند و تنهایند
همچو ما با همان و تنهایان


دست می‌‌شویم از این ایمان
کوچه می‌‌گیرم از این دیوار
سنگ می‌‌افکنم از چاه
در چاه


خانه‌ام ابری ‌ست
یکسره روی جهان ابری ‌ست با آن


من موی خویش را نه از آن می‌‌کنم سیاه
تا باز نو‌جوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه‌ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی در مصیبت پیری کنم سیاه

از تو خسرو منصف عزیز، سپاسگزارم که با کامنت ات مرا به نوشتن، پیرامون نوشتن برانگیختی.

پرزیدنت.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

یک نامه : به یدالله رویایی


  • مرسی شرنگ عزیز، اینهمه را نمی دانستم. منظور منهم از "دوست دیگر تو" همان بقول تو "هم فیسی ذربوک" بود وگرنه برای شأن تو اینها هنوز اجل نیستند. آن مار ی را که تو می نویسی انها می کِشند ، ای شرنگ، ای مار من ! معمار من !




    ای رویا‌ی نازنین ام،

    چقدر از خواندن صدای گرم ات در این سطر‌ها شاد شدم!

    "برای ما شاعران...

    من از زمانی‌ که یاد گرفتم تو را جوری دیگر بخوانم، و اصولاً آنچه از آنکه دوست می‌‌دارم را جوری دیگر بخوانم، یعنی‌ از دو هزار و هفت به بعد، بارها برایم پیش آمد که بر سطر‌ی از تو خم شوم، و در آن دنیایی‌ یکسر دیگر، دیگر از این دنیای رایج، این دنیای شعر و شاعران رایج، و حتا آنچه‌هایی‌ از خودت که دموکراتیزه شد ببینم. یک دنیای فشرده، چکیده ی یک دنیا.جایی‌ از فدور میخاییلویچ خواندم که او در هر سطر‌ی از کتاب مقدس، یک رمان می‌‌دیده. این را کسی‌ می‌‌گوید که ایوان کارامازف و دیوانه ی یاداشت‌های زیرزمینی را پرداخته. دیشب داشتم در متن انگلیسی یاداشت‌های زیرزمینی شنا می‌‌کردم به این سطر برخوردم: بارها کوشیدم که تبدیل به یک حشره شوم......یکدفعه دیدم فرانتس ته کشیده از یک سرفه ی طولانی، خم شده بر این سطر. آنطور که بعدتر گرگوار سامسا بر بیداری تن‌ نو‌اش بر حشره‌اش خم شد.شاید مسخ، از ته این سطر خزید بالا. شاید سپس‌تر‌ها که من از خودم بر خودم خروج کردم و سر به کالاهاری زبان وحشی گذاشتم، سایه لحظه ی خم شدن بر "حیوان دیوانه" در شعر‌ی از تو یکی‌ از نخستین عصب‌های کتاب وحشی را به رعشه در آورد و شد: "قار قار اسب...شیهه ی کلاغ". این دقت‌های قیراطی را در نوشت و خواند تو دیده ام، در عصر‌ی که شاعران، کیلو کیلو تن‌-تن‌ می‌‌ریسند و بار کامیون‌های نشر و نت می‌‌کنند. دیده‌ام که چگونه ترکیبی‌ در نامه‌ای از نیما ، که همه سال‌ها از کنارش می‌‌گذشتند، در درنگ و خمیدگی تو بر کنه سخن، ناگهان تبدیل به یک کشف، و چند پله بالاتر، نگینی در یک شعر نگین اندر نگین می‌‌شود. مثلا: "چقدر‌ها بار"، در نامه‌ای از نیما، زیر نگاه تو، به "چقدر‌های بار...بارهای چقدر" می‌‌بالاید. در " در جستجوی آن لغت تنها"( نام این شعر بلند بالا بیهوده به خاطرم نیامد.)تو این درنگ و خیرگی بر-به سخن را بهتر از لشکری شاعر می‌‌شناسی‌.تو در زبان و حضور، خامی-ناشیگری-خلبازی‌های بسیار مرا دیده ای. من خودم را نمی‌‌پوشیدم، و تو به رغم شفافیت، آنقدر آ
    زرم و والایی داشتی که شوخ مرا به چشم‌ام نکشی. تو بی‌ کارگاه و بی‌ ردای بلند و طمطراق استادانه می‌‌آموزی، و چون گشوده ای، یاد می‌‌گیری، حتا از ناشی‌ ها. می‌‌آموزی که ناشی‌ نباشی‌.در لحظات عیش و نوش و خوشی‌. در جلال فراغت، به گفت عزیز خودت. ما می‌‌گفتیم و می‌‌خندیدیم و همان میان، آنچه‌ها را که در هیچ کتابی‌ نمی‌‌توان یافت از منش و رفتار نرم-استوار و مستقل تو می‌‌آموختم. خوب به یاد دارم روزی در خیابان راکت قدم می‌‌زدیم. من تازه از مونترال رسیده بودم. می‌‌رفتیم در رستورانی نزدیک دفتر سه شنبه‌هایت ناهار بخوریم.من برگشتم و ابلهانه درشتی به هزل به شمس بستم. تو بسیار آرام و با همان مهربانی پیش از شنیدن به من گفتی‌: شرنگ جان، اگر جای تو بودم این حرف را نمی‌‌زدم. من پاک شرمنده شدم.می‌ دانستم که تو شمس را دوست داری. من شمس را خوانده بودم. آنطور که اهل رواج و رایج می‌‌خوانند.سست و سرسری. آنطور که شیفتگان ژست شاعری، و مهجوران از شعر می‌‌خوانند. می‌‌خوانند و می‌‌بندند. بی‌ آنکه خنده ی شگرف کتاب را دیده باشند. بی‌ آنکه سر سوزنی دیگر شده باشند.یک عشق عرفان کشکول‌ذهن، می‌‌توانست مرا به توپ و تشر ببندد و مرا از آن شطاح کیمیا‌کار، آن غواص معرفت بیزار کند.کتابی هست که خودش را به روی هر کس هر کس نمی‌‌گشاید. هر کتابی برای کس‌اش وقتی‌ دارد وقتی‌ که او به وقت کتاب رسیده باشد.به وقت شمس که رسیدم دیدم آن ژاژ من و آن جمله ی آرام تو اشاره ی شراره بوده. شراره‌ای که مرا به خرمن می‌‌خواند. خدا آن خر‌سوار است که می‌‌آید یا خر اوست؟ چه سطر لاییکی! من دیده‌ام که تو چگونه به شاعران، صرف نظر از سن و سال و تعالی و تنازلشان، به عنوان کسانی‌ که عشق به شعر و شعر می‌‌ورزند احترام می‌‌گذاری. یکی‌ هست که می‌‌گوید در ادبیات هیچ سلسله مراتبی نیست، ولی‌ خودش چندان به گفته‌اش نمی‌‌ماند. تو سلسله‌ای بی‌ اعتنا به مراتبی، چون قدر مرتبه ی خودت را می‌‌دانی‌، حتا اگر همه انکارت کنند.دارم به سطر تو نزدیک می‌‌شوم. سطر‌ی که بر آن خم شدم، در پایان نامه ی نو‌ات به آرش عزیز:

  • برای ما شاعران.... لغت....

    " ما شاعران !" ما شاعران، بیابان-کنامستانی به فراخی کالاهاری است. همه گونه حیوان شاعر را در بر می‌‌کشد. درک من از این ترکیب اما، لغت‌ورزانی( اعم از شاعر، عارف و فیلسوف) را در شعاع می‌‌گیرد که تو با آنها گفتگو داری. هم‌سخنانی از هر زمان و مکان.شاهد این برداشت، سطر‌هایی‌ از آنهاست که تو را مشتاق اطراق می‌‌کنند، مثلا: آنچه شاید که باشد، شاید که نباشد( سهروردی) یا: پس مرگ( چیزی) دیگر بود.( شمس) یا: سه‌ لاریدیته که دکوور لاتر( آندره دو بوشه) یا: به احترام سکوت، یک دقیقه بمیریم( رویا تفتی) یا نگاه هوسرلی ات در رفتن به سراغ اشیا یا...( دو سطر نخست، تا حد عنوان، و زیر‌عنوان دو کتاب ات به فرانسوی، و نوشته ی تفتی،سر‌خط سایت ات)در این رفتار، سلسله مراتبی در کار نیست آنچه مهم است ژرفا یا اوجی است که لغت رفته یا گرفته در دست و دهان کسی‌، امروزین یا دیروزین.لغت سن و سال، و حتا مرگ ندارد: و مرگ حتا بود( حتا‌ی مرگ). آنچه لغت را نزد تو لذیذ و عزیز می‌‌کند چنان که زندگی‌ را نزد دیگران، همین ژرفا‌اوج، همین گریزندگی، همین مالامالی، بالابالی، حالا‌حالی‌، گرداگردی، بی‌ شمار‌شماری، پریشان-پاشان‌فراهمی، لبالبریزی، معنی‌افسایی و محالگی( مقال‌گریزی) آن است. چنین سخنی تا بوده لاییک بوده. بس پیش از زایش لاییسیته.از این سنخ است سخن دیو‌های پیشا‌سقراط.

    لغت، لب رودخانه ی هراکلیتوس است. سایه ی برادر‌شاه یا دوست‌اش که می‌‌توانست برگردد او را آماج تیر تغییر کند. اشک‌اش که بر خنده ی داغ‌اش بخار می‌‌شد.نگاه اقیانوسی‌اش به جنبش ایست‌ناپذیر اش. در لغت تو و جستجوی لغوی ات شعر و فلسفه و معرفت نا‌ایمانی، میان یک میدان گرد می‌‌گردند. حالا شاعران جوان از فیلسوفان مرده حقوق تقاعد فکر می‌‌گیرند و شرم یادش رفته سرخ شود. شمس، به خدا و ادبیات‌اش هم تسخر می‌‌زد. فرزندان لوگوس، به این برداشت هراکلیتوسی: به من گوش نکن، به لوگوس گوش کن، تا بوده اند و هستند مستقل بوده اند و هستند. انجیل‌زدگان، همچنان لوگوس را خدا‌پسر مرحوم خدا می‌‌دانند. قرآن‌زدگان همچنان کلمه را اسم اعظم الله می‌‌خواهند. امیر‌مبار‌الدین‌زادگان، کماکان فال حافظ می‌‌گیرند. تند‌خویان پشمینه پوش، بی‌ وقفه گرد شمع مراد می‌‌چرخند، حتا مارکسیست‌ها هم مدت‌ها لوگوس را در قامت پرولتاریا افراشتند و بر پیشانی‌اش ماتریالیسم دیالکتیک‌تاک ساعت تاریخ را کوک کردند. همه بی‌ استثنا غرق این لغت غریب اند. هیچکس از فغان و غوغای این آب بسیار بر‌کنار نیست.به رسوایی-زیبایی‌ نام خدا که از همه سو می‌‌کشند و می‌‌درند و زمین را بی‌ قرار می‌‌کنند. همه را سر کار گذاشته این فیلم زنده ی ضمایر. این آینه ی پنهان‌نگر. این نگارنده ی بی‌ خط. این قلم هرگز‌نخوانده. این این که تا سراپا گوش نشوی تا دست و دل و دهان ات یکی‌ نشود تا یکی‌ از یکان، دیگری از دیگران نشوی تو را بازی رایج می‌‌دهد. چه جنبخش ورجاوندی! چه جهان‌کش عرش و فرش‌آویزی! چه هیچیزی! چه لامی! چه غینی! چه تایی‌!...برای همه ی شاعران، لغت لاییک نیست، چون مستقل نیستند. می‌‌ترسند. سست‌عنصر‌اند. فرصت‌بازند.می‌ خواهند چراغ بازار و آتش غار را با هم داشته باشند. هم پیه ارشاد اسلامی به تن‌ می‌‌مالند هم روغن آزادی می‌‌فروشند. هم سانسور می‌‌شوند هم سانسور می‌‌کنند. هم می‌‌خواهند مشهور شوند هم شهید راه ملت.هم حق دارند هم حق ترویج حق. هم عاشق غاز آمریکایی-اروپایی اند هم شاعری دوازده سال پیش‌مرده را همچنان وجدان بیدار عصر می‌‌نامند. هم با یک قاقالیلی( نوبل هم قاقا‌لیلی‌ است. بی‌ نوبل، چه از بورخس کم شد که به دیگران افزوده؟) به نمایندگی از طرف شعر جهانی‌، می‌‌زنند توی سر شعر یک کشور( یعنی‌ داخل و خارج شعر یک کشور از الف تا یا مطالعه و با شعر همه ی جهان مقایسه شده)، هم به نمایندگی ( از طرف کی‌؟)از شعر یک کشور در کنگره ی شعر کشوری دیگر کنگر می‌‌خورند.هم تن‌، فرو می‌‌کنند هم سانتریفوژ غرور را غرق کیک زرد. هم ملی‌--مذهبی‌ آن یا نسیتند و رابطه را قاطی ضابطه می‌‌کنند و هم تیولدار نام و آثار وجدان بیدار اند.( طفلکی وجدان شاد‌یاد که آنقدر صراحت داشت که به امامزاده‌های شپشو دخیل نبندد نه بمیرد نه برگردد و نه داخل فاتحه ی هر کس و ناکس شود؟ البته فیلم وحشتناک شاملو، شاعر بزرگ آزادی، خلاف این را هم ثابت کرد. حرف‌های کیلویی‌ شعر، و مدعوین محترم)

    برای لاییک نبودن هم، لازم نیست که شاعر، مذهبی‌ باشد. هر حرص و هوس و رفتار و تعلقی که لغت را نزد شاعر، آلوده ی سود و زیان و بده بستان کرد مذهب است و همکاسگی با نا‌شعر و نا‌اندیشه. مذهب، صراط مستقیم است و لوگوسیان، انحراف‌اندیش و کژ‌ماوژ و کورمالگرد اند. مذهب، نور هدایت است، نور بیگانه بیرونی، نور عاریه ای، و آنکه لغت می‌‌ورزد نور درونی‌ دارد. نورش را از تاریکی شکار می‌‌کند. چشم خورشید‌گون دارد.به این فانوس‌های رستگاری تٔف هم نمی‌‌کند.به این نئون‌ها و فلورسنت‌های تاریکی‌آلا نگاه هم نمی‌‌کند. پیش چهار‌پنج استاد جهانی‌( یعنی‌ فقط غربی) چهار‌زانو نمی‌‌نشیند که شعر یاد بگیرد. چه طلبه وار! انگار شعر، سیوطی است یا شرحی بر بحار‌الانوار! از کی‌ تا حالا شعر را می‌‌آموزند؟ این پویتری‌بیزینس شیطان بزرگ‌مدار، این ناندانی‌های شاعر‌خفه کن اساتید محترم و مشاهیر مکرم، تنها ربطی‌ که ندارد به شعر است. محصولات این مس‌پویت‌پروداکشن از دم‌همانند، بسته به کارگاهی که می‌‌روند، غیر از مدار‌بسته کردن ذهن و تخیل شاعران جویای نام و رساندن آب‌باریکه ی همینطور‌به طور‌کلی‌-گویان، عصا به دست و دهان طفلکی‌های پولدار دادن، و بدتر از آن، ایجاد درنده‌خویانه‌ترین شیوه‌های کارتلی رقابت برای امام زبان شاعران‌شدن( چقدرها امام زبان!) برای الویس پریسلی و لیدی‌گاگا‌ی شعر شدن، برای همه و هیچ نا‌شعر با‌نام. حیران‌ام چرا این مشاهیر آینده سراغ فیلم‌اسلامی نمی‌‌روند؟ سراغ ورزش نمی‌‌روند؟ شعر کجاست؟ توی دل شمسی‌ خانم! شاعر کجاست؟ کجا نیست؟ همه شاعر‌اند. از احمدی‌نژاد گرفته تا خامنه‌ای و شاعران بیت و خانه‌های مولانا‌های شهر و روستا. این وبا چنان شایع شده که با هیچ ماسک اکسیژنی نمی‌‌توان از سرایت آن مصون ماند. و چه خشونتی! خدا وحشا! چه خشونتی! بسیاری از این شاعران، آدم را یاد سعید امامی می‌‌اندازند. و چه دعوا‌هایی‌! شمسی‌-خانما! جریان فتنه و انحرافی باید پیش این دردانگان لنگ بیاندازد.(‌ای یاوه یاوه یاوه خلایق! مستید و منگ "یا به تظاهر تزویر می‌‌کنید؟"( یک اسب چوبی پر‌پهلوانی پرت کنیم به تروای شعر جهانی‌!آی هانکی تانکی‌چی‌ ها! مگر اسب چوبی، توپ بیسبال است؟) یعنی‌ بی‌ تظاهر، تزویر کنیم شاعر؟ و چه خوانندگانی! ژوراسیک‌پارکا! من دیگر از دیدن شعر‌عکس‌ویدئو‌های این مشاهیر مرده ( به قول جاهل ها)دچار حالت تنوع می‌‌شوم: شاملو، نرودا مشیری، اخوان، فروغ،لئونارد کوهن،زوزه ی کینزبرگ، شفیعی کدکنی، ابتهاج ابتهاج ابتهاج ابتهاج و باز و باز و باز، روزی صد‌ها بار، و سونامی موج نهم‌گسیخته‌ای از " ما شاعران " بی‌ شمار! من از شاعری بیزار شدم به شعر رسیدم حالا می‌‌بینم که در فیسبوک می‌‌توان از شعر هم بیزار شد و عین آن را افکند و به شر آن پناه برد. و سلیقه ها! اصلا حرف‌اش را هم نزن! اینجا همه با هم مصرف می‌‌شوند و از هضم رابع می‌‌گذرند بی‌ آنکه شیره‌ای به جان برسد!

    کجایی رویا! تو چندان در فیسبوک رایج نیستی‌،یعنی‌ هنوز نیستی‌. دور از جان ات، بیژن الهی که مرد کم مانده بود بگویند تو او را کشته ای. شیعه عادت به تولید شهید دارد. شهید هم بی‌ شمر ذو‌الجوشن، روضه انگیز نیست. ناگهان آن شاعر خلوت‌گزیده دست و دهان‌آلوده و تبدیل به یکی‌ از اولیا‌الله شد. در فیسبوک، کسانی‌ را می‌‌بینم که به سبک عشق شاملو ها، به اسم ات لقب می‌‌بندند: رویایی بزرگ، مولانا رویایی! یا علی‌ مدد! با رویایی شوخی‌ نکن! من عاشق او هستم این عشق از آن عشق‌ها نیست!

    اتانسیون رویا! اتانسیون! به یک کشف شریرانه‌ای رسیدم:شعر مذهب شده لایش افتاده رفته لای لالایی چنگک نرم نام-قدرت.باید علیه این خواب کودتا کرد و زد به دل لغت تنها. آنجا که شعر و شاعری در کار نیست و آنچه هست زمزمه ی سروشی گوش است. از بی‌ دهان شنیدم دهان‌ام افتاد توی دست‌ام لیز خورد توی لغت.

    برای ما شاعران....همیشه

    سری بریده در ایلیاد به آنکه بریدش گفت: تو هم پیش از غروب، به لحظه ی این سر می‌‌رسی‌!

    پدر میتوس، دهان اولیس را بویید گفت: هرگز نگو هرگز! هرگز، قلمرو خدایان است!

    فدور میخاییلویچ افزود: هیچ چیزی برای همیشه حقیقت نیست. چند چیز، برای همیشه نا‌حقیقت است.

    حافظ گفت: این کارخانه‌ای ‌ست که تغییر می‌‌کنند.

    تو گفتی‌:

    درجا زدم زمان را

    تا رنگ آسمان را

    گودال خواب کردم.

    لوگوس گفت:

    داشتی می‌‌شنیدی که پنج مرغ از تو پریدند و تو تخم همه بودی. بخند بیا بیرون!

    حسین خودت.

    شرنگ انگشت‌به لغت.

    پرزیدنت بی‌ ناموس‌ها و وحشیان.


باغ‌وحشی که شرنگ سروده است

  خانه  >  خاک  >  شعر  > باغ‌وحشی که شرنگ سروده است تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید      درآمدی بر اشعار حسین شرنگ و شعرخوا...